... سالها بعد ، .وقتی که بیایی حتما موهای خرمایی ام در خستگی شعرهای سپیدم به سفیدی نشسته و شاید پیش بینی دکترم درست از آب درامده باشد و درد قلبم نشسته باشد روی پاهایم و توان راه رفتن نداشته باشم
آن وقت تو دستههای ویلچرم را باید بگیری و در خیابانهای خیس هل بدهی بعد توی یکی از کوچههایی که در آن بوی نم باران پیچیده سرت را بیاوری کنار گوشم و اهسته بگویی: بهترین کافی شاپ شهرتان کدام طرف است؟!
من بی اختیار بخندم و زیرلب بگویم نمیدانم و تو برایم دل بسوزانی که چطور تابحال به کافی شاپ نرفته ام
شاید اگر رنگ آسمان آبی تر بود و شاعرانگیهایم هنوز نفس میکشیدند، به تو میگفتم کافی شاپ در ذهن من اینگونه تعریف میشود: یک نقطهی دنج؛ جایی که در آن بتوانم روی یکی از صندلیهای باران خورده اش بنشینم و بوی عطر چایی با بخارهای رقیقش بدود توی صورتم
بعد تو را ببینم که با دوستانت با هیجانی که در چهره ات سراغ دارم، از مقابلم رد شوی و بخندی و نفهمیدر همین گوشه کنارها یک نفر حواسش حسابی به تو هست
به تویی که حضورت عطر نم باران را دارد
☔️☔️☔️
بازدید : 292
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 18:37